Tuesday, May 14, 2013

پله‌ی اول

چقدر راحت بازی می‌کنیم ما زن ها.همین است که «لیلی» بازیگر است اصلن. چه راحت داستان می‌گوئیم، عاشق را آخرِ داستان می‌کشیم، تا بهانه ای داشته باشیم برای گریه های‌مان. برای وقتی که به چارچوب تکیه می‌دهیم و صدای روح انگیز را می‌شنویم. که نفهمند گریه به خاطر حسرت است.حسرت چیزی که می‌توانست باشد و نیست. خودمان خوب می‌دانیم حتا اگر آن هم می‌بود، باز حسرت چیز دیگری، آدم دیگری می آمد وسط. اما انگار معتاد این تداعی ها، این حسرت خوردن هائیم. انگار می‌خواهیم انتقام بگیریم. از کسی که روبروی ما نشسته و شاید از هیچ چیزی خبر نداشته باشد. با درست کردن این گوشه‌ی یواشکی، انتقام می‌گیریم.

ح می‌گوید فیلم حسابی ضد زن است. و حتا من هم نفهمیده ام چرا. و چقدر. شاید راست می‌گوید. من ولی می‌گویم که انگار خوب زن‌ ها را( یا فقط زنِ خودش را!) شناخته. و خوب هم می‌داند که نباید به گوشه‌ی پنهان‌شان سرک بکشد. لیلی اصلن برای همین عصبانی می‌شود. از اینکه خسرو نوار را پیدا کرده. از اینکه خانه تفرش را خریده. انتقامش را هم می‌گیرد. همان وقتی که سوزن را بین مژه هایش می‌برد...و به «نکن!» های خسرو اهمیتی نمی‌دهد. انگار می‌گوید:« چیزهایی هست که نمی‌دانی!» و کاری هم از دستت بر نمی‌آید. متاسفانه.

یا حتا خوشبختانه!