Tuesday, May 14, 2013

پله‌ی اول

چقدر راحت بازی می‌کنیم ما زن ها.همین است که «لیلی» بازیگر است اصلن. چه راحت داستان می‌گوئیم، عاشق را آخرِ داستان می‌کشیم، تا بهانه ای داشته باشیم برای گریه های‌مان. برای وقتی که به چارچوب تکیه می‌دهیم و صدای روح انگیز را می‌شنویم. که نفهمند گریه به خاطر حسرت است.حسرت چیزی که می‌توانست باشد و نیست. خودمان خوب می‌دانیم حتا اگر آن هم می‌بود، باز حسرت چیز دیگری، آدم دیگری می آمد وسط. اما انگار معتاد این تداعی ها، این حسرت خوردن هائیم. انگار می‌خواهیم انتقام بگیریم. از کسی که روبروی ما نشسته و شاید از هیچ چیزی خبر نداشته باشد. با درست کردن این گوشه‌ی یواشکی، انتقام می‌گیریم.

ح می‌گوید فیلم حسابی ضد زن است. و حتا من هم نفهمیده ام چرا. و چقدر. شاید راست می‌گوید. من ولی می‌گویم که انگار خوب زن‌ ها را( یا فقط زنِ خودش را!) شناخته. و خوب هم می‌داند که نباید به گوشه‌ی پنهان‌شان سرک بکشد. لیلی اصلن برای همین عصبانی می‌شود. از اینکه خسرو نوار را پیدا کرده. از اینکه خانه تفرش را خریده. انتقامش را هم می‌گیرد. همان وقتی که سوزن را بین مژه هایش می‌برد...و به «نکن!» های خسرو اهمیتی نمی‌دهد. انگار می‌گوید:« چیزهایی هست که نمی‌دانی!» و کاری هم از دستت بر نمی‌آید. متاسفانه.

یا حتا خوشبختانه!

Monday, April 29, 2013

در توجیه ننوشتن!

« با این همه ، این هشدار ضروری بود که مطالعه خطرهایی هم داشت. این کار خطرناک می‌شود هنگامی که به جای بیدار کردن ما و برانگیختن زندگی ذهنی‌مان، خود به جانشینی آن گرایش می‌یابد.هنگامی که حقیقت به چشم‌مان دیگر نه به شکل آرمانی که خود می‌توانیم با پیشرفت درونی اندیشه و با کوشش دل‌مان بر آن دست یابیم،بلکه چیزی مادی جلوه می‌کند که میان برگ‌های کتاب‌ها انباشته است. مانند عسلی از پیش آماده که ما در کمال آسایش تن و جان‌مان از روی قفسه‌ی  کتابخانه برداریم و با لذت بخوریم.»
 
 
جووانی ماکیا
 
مقدمه در جستجوی زمان از دست رفته

Monday, April 8, 2013

شاید مقدمه

سفر که بودیم، صاحب‌خانه یک آینه گذاشته بود جلوی تخت‌خواب اش. من هر روز صبح بیدار می‌شدم و روبرویش می‌ایستادم و هی غصه می‌خوردم که چرا هیچ نوری از هیچ جا به صورتِ آدم، به هیکلِ آدم نمی‌تابد. و این چه مدل آینه ای است اصلن که به درد آرایش کردن نمی‌خورد. یک روز که روی تخت بی‌ناموسی می‌کردیم، فهمیدم چرا. سرمان را برگرداندیم و دیدیم. صحنه را دیدیم!
و بعد فهمیدم حکمت آینه‌هایی که دور و بر تخت ها هستند. روی سقف حتا. روی سقف گمانم بهترین‌اش باشد.دراز می‌کشی و نگاه می‌کنی. این طوری بود که فهمیدم فقط من نیستم. همه لذت می‌برند که بیایند بیرون و خودشان را نگاه کنند.
 
آقای همسر ایراد می‌گیرد که چرا همه چیز را تعریف می‌کنی. من می‌گویم لذت اش چند برابر می‌شود.می‌گویم تو نمی‌نویسی. تو وبلاگ نمی‌نویسی. نمی‌دانی لذت اش را. لذت اینکه تعریف کنی. که جزئیات را BOLD کنی. که اتفاق را مالِ خودت کنی.
 
خب یک وَرَش هم این می‌شود که بعدتر می‌بینی نگاه بقیه را. بقیه می‌شوند مخاطب دست دوم البته. دست اول خودت‌ای. فقط خودت.
 
وبلاگ که نه، نوشتن، آینه‌ی روی سقف من است. توی اتاق خواب نیست. روی کله ام چسبانده ام اش.