سفر که بودیم، صاحبخانه یک آینه گذاشته بود جلوی تختخواب اش. من هر روز صبح بیدار میشدم و روبرویش میایستادم و هی غصه میخوردم که چرا هیچ نوری از هیچ جا به صورتِ آدم، به هیکلِ آدم نمیتابد. و این چه مدل آینه ای است اصلن که به درد آرایش کردن نمیخورد. یک روز که روی تخت بیناموسی میکردیم، فهمیدم چرا. سرمان را برگرداندیم و دیدیم. صحنه را دیدیم!
و بعد فهمیدم حکمت آینههایی که دور و بر تخت ها هستند. روی سقف حتا. روی سقف گمانم بهتریناش باشد.دراز میکشی و نگاه میکنی. این طوری بود که فهمیدم فقط من نیستم. همه لذت میبرند که بیایند بیرون و خودشان را نگاه کنند.
آقای همسر ایراد میگیرد که چرا همه چیز را تعریف میکنی. من میگویم لذت اش چند برابر میشود.میگویم تو نمینویسی. تو وبلاگ نمینویسی. نمیدانی لذت اش را. لذت اینکه تعریف کنی. که جزئیات را BOLD کنی. که اتفاق را مالِ خودت کنی.
خب یک وَرَش هم این میشود که بعدتر میبینی نگاه بقیه را. بقیه میشوند مخاطب دست دوم البته. دست اول خودتای. فقط خودت.
وبلاگ که نه، نوشتن، آینهی روی سقف من است. توی اتاق خواب نیست. روی کله ام چسبانده ام اش.
سلام مهسا
ReplyDeleteنویسنده زنانه ترین اعترافات حوا شما بودی؟
salam
ReplyDeletevaghean khoshhal shodam vaghti didam on page block shode b in motaghel mishe, omidvaram k nevisande in page khodeton bashino hameye khanandehatono ba bargashteton suprise konid